ازشرم به رخساره فروهشته وقايه

شاعر : منوچهري

آورد لي به جوال و به عبايه ازشرم به رخساره فروهشته وقايه
چون باد بدو درنگرد دلش بسوزد از ساحل دريا چو حمالان به کتفسار
گاهي بکشد مشعله گاهي بفروزد با کينه‌ي ديرينه ازو کينه نتوزد
گاهيش بياموزد و گاهي بناموزد گاهي بدرد پيرهن و گاه بدوزد
ابر از فزع باد چو از کوه بخيزد گاهي به بيابانش برد گاه به کهسار
تيغي بکشد منکر و ميغي بنگيزد با باد درآويزد و لختي بستيزد
چون مهتر ما مال همه پاک بريزد آخر نه بس آيد به هزيمت بگريزد
نوروز بزرگم بزن اي مطرب، امروز هم در بي‌اندازه و هم لل شهوار
برزن غزلي، نغز و دل‌انگيز و دل‌افروز زيرا که بود نوبت نوروز به نوروز
کاين فاخته زين گوز و دگر فاخته زان گوز ور نيست ترا بشنو و از مرغ بياموز
کبکان دري غاليه در چشم کشيدند بر قافيه‌ي خوب همي‌خواند اشعار
بادام بنان مقنعه بر سر بدريدند سروان سهي عبقري سبز خريدند
طوطي بچگان را سلب سبز بريدند شاه اسپرمان چيني در زلف کشيدند
کبکان بي‌آزار که بر کوه بلندند شلوارک با پايچه‌هاي طبريوار
جز خاربنان جايگه خود نپسندند بي‌قهقهه يک بار نديدم که بخندند
هر ساعتکي سينه به منقار برندند بر پهلو از اين نيمه ، بدان نيمه بگردند
شبگير ز گل فاختگان بانگ برآرند چون جزع پر سينه و چون بسد منقار
ماه سه شبه از بر گردن بنگارند گوييکه سحرگاه همي خواب گزارند
صدبار به روزي در، پرها بشمارند از غاليه، بي‌آنکه همي غاليه دارند
چون آهوکان سم بنهند و بگرازند چون نيم دبيري که غلط کرده به اشمار
آن گردن مخروط هر آنگه که بيازند گويي که همه مهره‌ي نرد شبه بازند
چون گردن سيمين طرازي بفرازند دو گوشه‌ي شيزين کماني بطرازند
هر ساعتکي بط سخني چند بگويد بر فرق سر و تير بر از شيز به ديدار
در آب کند گردن و در آب برويد در آب جهد جامه دگر بار بشويد
چون سينه بجنباند و يک لخت بپويد گوييکه همي چيزي در آب بجويد
دراج کند گرد گيازار تکاپوي از هر سر پرش بجهد لل شهوار
هزمان بکند بانگ نمازي به لب جوي از غاليه عجمي بزده بر سر هر موي
تا سرخ کند گردن، تا سبز کند روي در سجده رود خيري با لاله‌ي خودروي
باد از سمنستان به تک آمد به طلايه سرخي نه به شنگرفش و سبزي نه به زنگار
ابر از طرف کوه برآمد دو سه پايه تا حرب کند با سپه ابر نفايه